smile2me

من ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم/.

smile2me

من ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم/.

قصه اصحاب کهف یک شوخیست

اینجا یک روز که بخوابی همه تورا از یاد می برند

من آن نیستم که می نمایم

دوست من

من آن نیستم که می نمایم

بلکه نمود پیراهنی است که به تن دارم

پیراهنی بافته ز جان

که مرا از پرسش های تو

و تورا

از فراموش کردن من در امان می دارد.

جدایی تلخ نیست

جدایی آنقدرها هم که فکر می کنی تلخ نیست

اگر هنوز حرف های من را باور نداری

از نادر و سیمین بپرس

که از تمام دنیا جایزه گرفته اند!!!

چه کار داری دیگران چه می گویند

من حتی به اینکه تو مرا با نام کوچکم صدا می زنی

افتخار می کنم عزیز دلم

اینکه من چه ماهی به دنیا آمده ام

اصلا مهم نیست

مطمئنم که روز تولد تو سرآغاز زندگی من نیز بوده است.

به یادت بسپار

زندگی من شرح گسسته ایست

از برف هایی که قرار بود بر سر من ببارد

و سکوت مرا دو برابر کند

چه گله ای باید داشت

وقتی نیمِ قلب با تو نیست

و هر آن امکان انفجارش

در خیابان

در خواب

در ایستگاه اتوبوس

و هر کجا که کسی عبور می کند و زنده است

آرام آرام یاد می گیری

که از خانه های ویران

و از کسانی که یک چهارم زندگی کرده اند و مرده اند

در هنگام خواب یاد کنی

اما هیچ چیز به جای اولش باز نمی گردد

خورشید در سطح پوست هم اغواگر است

و مهتاب

فراموشی می آورد

و سنگ های تیشه خورده

اما هنوز صاف نشده

تنهایی و حرمان می آورد

چگونه باید صدایش کنم که صدای مرا بشناسد

ما چهار ساعت اختلاف ساعت داریم

در دو پایتخت

چهار ساعت دیگر به تنهایی من اضافه می شود

می دانم سخنانی که صیغل بخورند زود می میرند

برای تنهایی باید فکری کرد

چه فکری؟

تنهایی را نمی توان با کسی تقسیم کرد

حتی با کسی که دوستش داری

چه تفاوت دارد؟

من که نشانی قبرستان

نشانی بیمارستان

را به یاد دارم

کاسه ای را آب می کنم

در عمق محدود کاسه آب

چهره ام را نگاه می کنم

مرگ زودتر از چهره من به کاسه آب آمده است

مرگ بدون دعوت من 

عبور

آنچنان
پراکندۀ این و آن بودی
که نمی دیدی
با هر قدمت
تکه ای از من
زیر ِ عبورت
می شکست
....!!!!
غروری
....
قلبی
....
صدایی
....
و خِرَدی،

که آسان

خُـ ر د شد
....
و من این بین

تنها
....
نگرانِ آن بودم؛

که پایت
نخراشد!!!!!

.............
به این نتیجه رسیده ام که تو در قلبم جایی نداشتی!
بلکه قلمرو بودنت قسمت عمده ایی ازریه هایم بوده که بعد از تو اینگونه نفس کم می آورم!