من چه بسیار کم ام
و چه افزونی تو
که در این ظلمت راه
به تو می اندیشم
و به دیدار تو چشم
و به زیبایی تو دلبسته
گرفتار شدم
من چه آرام و ظریف
زلف مشگین ترا
در نظر آشفته کنم
و در آیینه عشق
رنگ رخسار ترا نقش زنم
من تنها و غریب
در گذار خم راه
به تو می اندیشم
من ترا منتظرم
عزیز من!
دو نفر که عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.