smile2me

من ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم/.

smile2me

من ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم/.

ترامن دوست میدارم

شبی آرام بود و من
چون همیشه غرق رویایت
دو چشم عاشقم را دوخته بر آسمان
من امشب انتظار بودنت را می کشم
کاش من عطر قدومت را میان این نسیم مملو از گریه
میان ابر های مملو از فریاد رعد و برق یا باران
کاش من عطر قدومت را دوباره می چشیدم
خدایا
چه سرد است
من اما همه دردم
بی حضورت بی صدایت ای سراپا همه خوبی همه عشق
همه باران همه یاس
ای حضور تو حضور باغها
ای که عطر بدنت همچو صد جرعه شراب
مست گرداند من
من عاشق من دیوانه تو، من بی می مست
کاش امشب بودی
من برایت حرف دارم سالها
من تو را می خواهم
من تو را می خوانم
من فقط با غم تو غمگینم
من فقط گهگاهی نیمه شب می خوابم
ورنه هر شب تنها بی تو خوابم هیچ است
کاش یک شب و فقط یک شب زود
باز هم گرم حضورت


سرد چشمانم را غرق رویا می کرد
بخواب ای نازنینم
مهربانم
دلنشینم
منم من عاشقت
آرام باش ای بهترینم
من اینجا مست مستم
مست و بی پروا
شبانگاهان منم گرمای عشقت را درون قلبم خواهان
همان شبها که من مست حضور تو
نیاز تو
دو چشم دلنواز تو
خیابان را چو مستان نعره زن طی می کنم شاید تو را در حاله ای از نور من دیدم
ولی ای کاش می بودی و من نعره زن از مستی عشق تو اینجا باز در کنج قفس رویا نمی چیدم
من اینجا کنج زندان پر عطش پر عشق یا دیوانه ام این را نمی دانم
فقط میدانم ای تنها حضور بی حضور
ای که آغشته به تو دستان افکارم
در این دنیای پر رنگ و ریای بی نفس بی عشق بی پرواز
با دل با نفس با عشق با پرواز

تو را من دوست میدارم......

من سحر نمیدانم

من سحر نمیدانم 

   من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین گستراندم  

 من سحر نمیدانم،گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت 

  پس روحم را که بزرگ بود و سنگین مثل چادری روی تو کشیدم  

 و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی.   

من سحر نمیدانم نفسهایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید   

.گفتم :((دوستت دارم))  

 و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. 

 گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟   

پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی.  

 غیب شده بودی.گفتم که سحر نمیدانم.

گریه

تو می گریی

   چشمانت وسعت باران را در می یابد

                           و شکوه  فراموشی  خاطره  را

در غربت نگاه تو

با باد هماغوش می شوم

     دستم را در دستانت می گذارم  

              نفسم را به نفسهایت می بخشم

                 و اشکهایم را با چشمانت قسمت می کنم

آرام می گیرم

         در آغوشت

 و تو با معصومیت نوزادی بی پناه

                 مرا به لذت عشق نزدیک می کنی

از تو می خواهم که بمانی

                     لبخند می زنی

                        بی صدا و در سکوت

  و به آسمان می نگری

             بی کلام و اشک در چشمانت

و من نا باورانه

          با اشتیاقی که فرازش را نمی دانم

                                      خیره می شوم به مهتاب

 و تو از من دور می شوی

                       دورتر و دورتر

                            و من در سکوت در می یابم که چه قدر تنهایم

نصیحت

آخرین شعر مرا قاب کن
پشت نگاهت بگذار
تا که تنهاییت از دیدن آن جا بخورد
و بداند که دل من با توست
در همین یک قدمی