من سحر نمیدانم
من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین گستراندم
من سحر نمیدانم،گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت
پس روحم را که بزرگ بود و سنگین مثل چادری روی تو کشیدم
و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی.
من سحر نمیدانم نفسهایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید
.گفتم :((دوستت دارم))
و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد.
گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟
پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی.
غیب شده بودی.گفتم که سحر نمیدانم.
سلام دوست عزیز دوباره به وبلاگ شما اومدم وبلاگ شما واقعا زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما
سلام سلام
ما نمردیم و آی لاو یو رو از تو شنیدیم!!!
جوووووووونم ....می خوریمتان!
salam.chakori?behet tosie mikonam alan nakhorim.hanooz naresidam.
سلام دوستم .
چه شعر زیبایی .. تو حرف نداری !
یه کوچولو برام دعا کن .. زیاد خوب نیست اوضاعم ..
دعا کن بدتر نشه ...
میام پیشت باز
salam.khoda bad nade.komaki az dastam bar meyad?doaie man poshte sarete hamishe.