smile2me

من ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم/.

smile2me

من ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم/.

کلام آخر

قانون عشق سنگین است...و من تنم می لرزد...هر لحظه...هر روز...و قمار زندگی را میبازند...هرشب...هر روز...و من به خود نمی بالم...از این شب های بی روزوهیچ نمانده برای من از دیروز...و انگار سقوط هدیه میکنند و به شکست ها می بالند و قلم در مانده میشود از لغزیدن به روی سپیدی کاغذ...و شاید سیاهی قلم...پلیدی درون...خم شدن زانوها...شکستن دل از شکست ها...چشم های همیشه نگران من...نگاه آلوده ی آدم ها...و من خسته ام از آدم ها...خسته از رنگ و وارنگ ها...خسته از نیرنگ ها...و چه ابرهایی که گذشتند...چه عبرت هایی که نگرفتند...و سرشاخه هایی که نابود میشوند و ریشه ای که هست در زمین عشق...و من باز تنم می لرزد...و اشکی که حلقه میزند در چشمان کم سوی من...و پیامی نیست در راه...نگاهی نیست پشت سر...کسی مرا نمیخواند...هیچکس...

از خویشتن خبر ندارم...از آرزوهای محال ...از آن همه فکر و خیال...ازآن چهار دیواری کوچک...سقف های کوتاه...دیوارهای شکسته از درد...آه میکشد بر من همین زمین...این عشق...آرام نمیشوم...تو آرام باش...گوش کن...به دردٍ دل من...صدایی انگار نیست...نگاهی مرا نمیخواند...و بغض گلوی من...شهادت میدهد از سنگینی شکست ها...از درماندگی...از آن اشک ها...دردها...ثانیه ها...سالها...آن نیمکت های تنها...آمد ها...رفت ها...رازها و روز ها...آن برگ ها...پاییزها... حسی پنهان در من...سکوت خانه که مرا میگیرد...همیشه دردهایی هست...در غروب...شب های تاریک...شهر که در سکوت می رود و چراغ ها که خاموش می شوند...حس پنهان من بیدار می شود...حسی غریب...فراتر از عشق...حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا...اشک هایم جاری می شوند...کف اتاق با چشم های خیس قدم میزنم...مرور میکنم گذشته را...روزها و شب ها را...ثانیه ها را...برگ ها را... و پاییز...خاطره ها دارد برای کودکی که جز عشق هیچ نمی خواهد...

شوق در آغوش کشیدن دختری از جنس عشق...او که همزاد و همسفر من است......و قلبم همین لحظه میطپد...بیتاب میشوم...رویایی سخت زیبا...یک لحظه...یک روز...یک شب...و من روزهای سخت یادم هست...نگاه اول...چشمان تو...یادم هست...من به شیدایی آن روزها...به شور عشق امروز...به یاد خدایی که مرا تنها نگذاشت...به یاد آن شب های تنهایی تو...گریه هایی که هیچکس جز خدا نشنید...و من به یاد آن کوچه ی تنها...آن خیابان های دلگیر...آن پاییز های سرد...روزهای پر از درد...زمستان های خاموش...و به یاد آن لحظه های سخت خداحافظی...آن عشق روحانی...من به یاد همه شان...نفس میکشم امروز...و هرم نفس هایم را عاشقانه به تو هدیه میکنم آرام میگیرم...رو به قبله زانو میزنم...به سجده میروم...اشک میریزم و خدا را شکر میگویم...تو را در آغوش میکشم...می بویم...بر چشمانت بوسه میزنم...و خاصیت عشق این است... 

کنار سجاده ی من نیست فرشته ای...نیست آسمان...کسی از نگاه کودکانه ی من نمیخواند که من هنوز کودکم...هنوز لبخند میزنم به کودکانی که دست های کوچک و خشکیده دارند...هنوز به معجزه ایمان دارم...

و نگاه تو مرا دیوانه میکند...

و آهای کودکان امروز...مراقب قلب پاک خویش...پاسبان احساس بی نظیر خویش باشید...

و خدا در انتظار حرف های توست...