روزها آمدند و رفتند، می آیند و می روند
اما
مگر میشود گذشت از خاطراتی که هر روز شکل گرفتند
تا امروز کنار پنجره ی رو به حیاط بنشینیم و فنجان چای به دست
مرورشان را عادتمان کنیم ؟
یادم هست گلایه می کردی از نبودن هایش
دلواپسی هایت را در برابر چشمانمان ورق می زدی
اما با لبخندی که عادت همیشگی لبهایت بود
و تنها خدا میدانست در آن قلب پرتپش آن روزهایت چه می گذشت.
سفرهایش تمام شد.
روزها را اکنون در کنارش خاطره میسازی.راستی
از دلتنگی هایت ،دلواپسی هایت و قلب پرتپش آن روزها یادی می کنی؟
میگویند
خاطرات بد را باید به دست فراموشی سپرد
اما میگویم
آن روزها را به خاطر بسپار تا مبادا در لابه لای روزمره گیهایت بودنش و در کنارت حس کردنش عادتی شود برای نادیده انگاشتنش.
تو هنوز همان مینایی و او
هنوز همان مرد رویاهای سالهای تنهاییت
و اکنون در سرآغاز ورق زدن فصلی جدید از فصل های زندگی ات هستی
آرزویم اینست که به لبخند خدا بشوی هر روز دچار
و به لطفش بسپاری دل خویش
و همه ابواب بهشتش بگشاید بر رویت
و تنت سالم و روزگارت خوش باد.
تقدیم به مینا خانم،خواهر گلم، در سال روز تولدش