به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
سلام
محض رضای خدا یه بار هم خواب منو ببین بیا اینجا بنویس!!!
اگه تو مردی پس من اینجا چیکار می کنم!؟ منم الان مردم!
سلام
بابا سرعت اینترنت نابوده بخش نظرات مطالب رو نمیاره
تازه این مطالب که مینویسی همشو من خوندم جیگر
آخه وبلاگ جا ......