-
تفأل به حافظ
سهشنبه 9 آبانماه سال 1396 13:17
من که در آتش سودای تو آهی نزنم کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم که پریشانی این سلسله را آخر نیست.
-
باید می شد و نشد
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1396 20:39
دلت که گره خورد کار تمام است اما این بار، دلم چنان گره کوری خورده که حتی با دندان عقل هم باز نخواهد شد و حالا دیگر کار تمام نیست حالا سر آغاز تمام کارهاییست که سالها پیش باید می شد و نشد سرآغاز دوستت دارم هاییست که باید فریاد می شد و نشد سرآغاز در آغوش کشیدن هاییست که باید حقیقی می شد و نشد و سرآغاز راهیست که سالها...
-
دلتنگ نگاهت خواهم شد
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1396 22:02
و اکنون که خواب در تلاطم ربودن چشمانم به دنیایی دیگر است بگذار در واپسین لحظات روشنایی جهانم درخشش نگاهت رادر سوسوی چشمانم به یادگار بنشانم. میدانم که دلتنگ نگاهت خواهم شد.
-
موج، موج موی تو...
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1396 12:42
چه معصومانه فرو ریختم در بهتی کودکانه آنگاه که آبشار بلند موهایت فروریخت و چه بیتابانه دلم پرکشید برای در آغوش کشیدنت. چه سحری داشت پیچش ملایم موهایت که چنان خواب از چشمانم ربود؟ و چشم گشودم و ناگاه خود را در امواج موهایت غرق دیدم. مزد صبرم بود یا پاداش دوست داشتنت نمیدانم اما دلم میخواست پلک برهم نزنم وسالها به عکسی...
-
خفگی...
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1396 15:04
عمق احساساتم آنجاییست، که پای هیچ موجود زنده ای بدانجا باز نشده است عمیییییییییق حتی عمیق تر از عمیق ترین اقیانوس ها آنقدر عمیق که در نداشتنت احساس خفگی می کنم.
-
آرامش آغوشت چیز دیگریست
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1396 19:38
تمام آرامش هستی را هم که در آغوش بگیرم آرامش آغوشت چیز دیگریست دستم را که بر روی قلبت می گذارم انگار آرامشت در مویرگهای من جاری می شود و چه حسی ست در نوازش موهایت آنگاه که از روی صورتت کنار می زنم مرا به وسعت نگاهت دچار کن...
-
دست نوشته ی یک معتاد...
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1396 19:34
تشخیص پزشک درست بود من از اولین باری که آن چهره ی دلنشینت را دیدم دچار اعتیاد شدم. معتاد دیدنت، معتاد لبخند زیبای لبانت، معتاد عمق بی پایان نگاهت،معتاد انحنای ابروهایت. دست خودم نیست.سالهاست به این درد دچارم. انتهای مرزهای زندگی را دیدم آنگاه که برای درمان این ناعلاج درد بی پایان من؛ شدیدترین تحریم جامعه ی بشری را وضع...
-
دلت که گره خورد کار تمام است....
شنبه 28 مردادماه سال 1396 18:09
مجازی و حقیقی ندارد؛ دلت که گره خورد کار تمام است آنگاه است که شادیت، شادی آنها و دلتنگی های غروب جمعه ات به راحتی کلیک بر یک گزینه مشترک می شود با کسانی که نبودنت حتی برای چند ساعت دلهایشان را به هزار راه می برد و چه صمیمانه سرا پا گوش می شوند زمانی که سفره دلت را از خوب و بد روزگار برایشان پهن میکنی و چه صبورانه...
-
برخیز با من
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1396 23:21
برخیز با من هیچ کس بیشتر از من نمی خواهد سر به بالشی بگذارد که پلک های تو در آن درهای دنیا را به روی من می بندند . آنجا من نیز می خواهم خونم را در حلاوت تو به دست خواب بسپارم . اما برخیز، برخیز، برخیز با من و بگذار با هم برویم برای پیکار رویاروی در تارهای عنکبوتی دشمن، بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند، بر ضد نگون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1396 23:06
دوستانی که از این وبلاگ دیدن میکنند لطفاً در نظر سنجی وبلاگ هم شرکت بفرمایند. پیشاپیش از شما خواننده عزیز تشکر میکنم.
-
ناجی زندگی ...
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1396 23:00
اگر دنبال ناجی می گردید و منتظرید کسی زندگی شمارا دگرگون کند دفعه ی بعدی به آینه بیشتر دقت کنید او همانجاست.
-
لبخند مینا
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1396 11:27
روزها آمدند و رفتند، می آیند و می روند اما مگر میشود گذشت از خاطراتی که هر روز شکل گرفتند تا امروز کنار پنجره ی رو به حیاط بنشینیم و فنجان چای به دست مرورشان را عادتمان کنیم ؟ یادم هست گلایه می کردی از نبودن هایش دلواپسی هایت را در برابر چشمانمان ورق می زدی اما با لبخندی که عادت همیشگی لبهایت بود و تنها خدا میدانست در...
-
ری استارت
سهشنبه 24 مردادماه سال 1396 11:37
امروز تصمیم گرفتم فعالیت وبلاگ نویسیم رو بعد از 5سال مجدداً از سر بگیرم.با بینشی 5سال پیرتر و دیدگاهی متفاوت با آنچه که در سالهای پیش و قبل تر از اون به مسائل داشتم.مطالب قبلی به دو علت باقی میمونه که ممکن بود اگر یک نفر دیگه جای من بود اونهارو پاک می کرد.اول اینکه پست های قبلی یه جورایی واسه خودم خاطره انگیزه ،یه جور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 تیرماه سال 1391 18:19
قصه اصحاب کهف یک شوخیست اینجا یک روز که بخوابی همه تورا از یاد می برند
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 18:07
هیچکس نفهمید شاید شیطان هم عاشق حوابود که بر آدم سجده نکرد
-
من آن نیستم که می نمایم
شنبه 17 تیرماه سال 1391 21:58
دوست من من آن نیستم که می نمایم بلکه نمود پیراهنی است که به تن دارم پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تورا از فراموش کردن من در امان می دارد.
-
تا........صبورم
جمعه 16 تیرماه سال 1391 16:19
از لحظه ای که رفته ای هنوز در عجبم، که چطور تمام دنیای مرا در چمدانت جای دادی و با خودت بردی؟ من بجز شاعری کار دیگری از دستم بر نمی آید حق با پدرت بود اوضاع زندگی ام پس از مرگ رو به راه خواهد شد عیبی ندارد برای با تو بودن تا قیامت صبر می کنم.
-
جدایی تلخ نیست
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 12:19
جدایی آنقدرها هم که فکر می کنی تلخ نیست اگر هنوز حرف های من را باور نداری از نادر و سیمین بپرس که از تمام دنیا جایزه گرفته اند !!! چه کار داری دیگران چه می گویند من حتی به اینکه تو مرا با نام کوچکم صدا می زنی افتخار می کنم عزیز دلم اینکه من چه ماهی به دنیا آمده ام اصلا مهم نیست مطمئنم که روز تولد تو سرآغاز زندگی من...
-
به یادت بسپار
شنبه 10 تیرماه سال 1391 15:42
زندگی من شرح گسسته ایست از برف هایی که قرار بود بر سر من ببارد و سکوت مرا دو برابر کند چه گله ای باید داشت وقتی نیمِ قلب با تو نیست و هر آن امکان انفجارش در خیابان در خواب در ایستگاه اتوبوس و هر کجا که کسی عبور می کند و زنده است آرام آرام یاد می گیری که از خانه های ویران و از کسانی که یک چهارم زندگی کرده اند و مرده...
-
بگذار
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 09:13
بگذار بگذار لحظه یی فقط لحظه یی سر بر شانه ات بگذارم و بخوابم در آغوشت وآرام بگیرم تا کره ی زمین برای مدتی به توازن برسد
-
یادم باشد
جمعه 26 آذرماه سال 1389 12:21
یادم باشد که تو چقدر آگاهی...یادم باشد آرزوهایت را...غم همیشگی چشمانت را...نگاه سنگینت را...آری من...کودک درون تو را میشناسم...عروسک تنهای گوشه ی اتاقت را...حرف های روی دیوار...در اتاقت را که به روی آدم ها میبندی،پشت در رو به خودت نوشته ای:"خدا هست" ومن نیز...اندیشه ی من...دست های من...دعای پدر...قلب کوچک...
-
کلام آخر
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 13:35
قانون عشق سنگین است...و من تنم می لرزد...هر لحظه...هر روز...و قمار زندگی را میبازند...هرشب...هر روز...و من به خود نمی بالم...از این شب های بی روز … وهیچ نمانده برای من از دیروز...و انگار سقوط هدیه میکنند و به شکست ها می بالند و قلم در مانده میشود از لغزیدن به روی سپیدی کاغذ...و شاید سیاهی قلم...پلیدی درون...خم شدن...
-
بالهایت را کجا گذاشتی؟
شنبه 30 مردادماه سال 1389 18:15
پرنده بر شانه های انسان نشست انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار...
-
یک سال دیگر از جوانی ام گذشت و من هنوز کودکم
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 05:29
آرامشی عجیب دارم...گرم و باورنکردنی چون دستان مهربان تو...منم و شرمساری لحظه هایم با تو...تویی و غروب های پرحادثه ات در کنار من...من چشمانت را دوست دارم...بر اشک هایت میبارم...با خنده هایت جان میگیرم...درنگ کن...محبوب من؟!یادم هست..!گریه میکردم و انگار تو بودی و میشنیدی صدای گریه های کودکانه ام را...من ساده هستم،مثل...
-
من می مانم
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 11:39
میخواهی بروی؟ برو فقط بگو با این خانه که در خیال خود ساخته ام چه کنم ؟ بگو با گلدان های روی طاقچه اش چه کنم ؟ بگو با پرنده ها که هر روز به ایوان می ایند پی دانه چه کنم ؟ بگو جواب چشمان پر سوال همسایمان را چه دهم ؟ نخند. . .نخند. . . نخند دیوانه نشده ام فقط با اولین دوستت دارم ِ تو بنای خانه ای ریختم با هر جمله ات بالا...
-
تو فرصت آن را نداشتی که.....
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 09:35
تو را زمانی از دست دادم که میان روزمرگی هایت گم شدم و تو فرصت آن را نداشتی که دلتنگم باشی عجب از من تمام دلمشغولی ام تو بودی تمامی دقایقم با تو می گذشت در لابه لای دفتر خاطراتت به دنبال خود گشتم نبودم هیچ صفحه ای نشان از من نداشت برگه های خالی زیادی بود پاک شده بودم از صفحه زندگی ات
-
این روزها
شنبه 23 مردادماه سال 1389 11:08
این روزها تمام شعر های جهان مرا به وجد می آورد شعرهای تنهایی شعرهای دلگیری شعرهایی از شکست این روزها فقط دلم شعر می خواهد شعری که هر بار خواندنش خُردترم کند تا نابودی فقط به دنبال صدا می گردم صدایی برای همراهی صدایی برای تاکید تنهایی فریاد مرا چرا کسی نمی شنود ؟! صدای خرد شدنم را چرا کسی نمی شنود ؟ خدا پیر شدم کسی...
-
می دانم که می آیی
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 08:58
تو می آیی می دانم که می آیی . . . تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم ، خوب فهمیدم تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم سیر نوشیدم تو می آیی . . . می دانم که می آیی و بر ابهام یک بودن ، نگین آبی احساس می بندی و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی مرا بر نبض پرکار شکفتن می نشانی تو می آیی . . . خوب می دانم . . . که پروانه...
-
آنگاه که باد می وزد
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 11:58
گاهی که باد می وزد احساسم طعم شن می گیرد . . . و در دلم اندوهی از جنس ِ خس و خار ، آشیانه می کند، اما ، نمی گذارم کلاهم را باد ببرد ! هر چند که می دانم این کلاه را تو بر سرم گذاشته ای ! این را بدان ! وقتی هم جنس باد می شوی یک ناشناس به جای تو می خواهد ساز قلبم را کوک کند نمی دانم! شاید آخر دنیاست اما مرا متهم به خیانت...
-
شاید امشب به یادت بیایم
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 11:18
شاید امشب به یادت بیایم با بالهای خیال و کفشهایی از جنس امیدهای وارونه از آسمان می آیم از راه کهشانهای پروانه ای با حضور دلگرم کننده ی ستاره های دیوانه آری همان ستاره های دنباله دار منظومه ای حتی اگر درها راببندی دیوارها را بلند تر کنی امشب با یادت خواهم آمد میدانم که همیشه فراموش میکنی پنجره ها ی خیالت را به روی من...