دوست من
من آن نیستم که می نمایم
بلکه نمود پیراهنی است که به تن دارم
پیراهنی بافته ز جان
که مرا از پرسش های تو
و تورا
از فراموش کردن من در امان می دارد.
از لحظه ای که رفته ای
هنوز در عجبم،
که چطور تمام دنیای مرا
در چمدانت جای دادی و با خودت بردی؟
من بجز شاعری کار دیگری از دستم بر نمی آید
حق با پدرت بود
اوضاع زندگی ام پس از مرگ
رو به راه خواهد شد
عیبی ندارد
برای با تو بودن
تا قیامت صبر می کنم.
جدایی آنقدرها هم که فکر می کنی تلخ نیست
اگر هنوز حرف های من را باور نداری
از نادر و سیمین بپرس
که از تمام دنیا جایزه گرفته اند!!!
چه کار داری دیگران چه می گویند
من حتی به اینکه تو مرا با نام کوچکم صدا می زنی
افتخار می کنم عزیز دلم
اینکه من چه ماهی به دنیا آمده ام
اصلا مهم نیست
مطمئنم که روز تولد تو سرآغاز زندگی من نیز بوده است.