رفتن دلیل نبودن نیست
در آسمان تو پرواز می کنم
عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش
من بی زار از خود و کرده خویش
دل نامهربانم را بر دوش می کشم
تا آنسوی مرزهای انزوا پنهانش کنم
در اوج نیزار های پشیمانی
و ابرهای سیاه سرگردان که با من از یک طایفه اند
سلام می گویم
تو باور نکن اما من عاشقم
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم ...
آنچنان
پراکندۀ این و آن بودی
که نمی دیدی
با هر قدمت
تکه ای از من
زیر ِ عبورت
می شکست....!!!!
غروری....
قلبی....
صدایی....
و خِرَدی،
که آسان
خُـ ر د شد....
و من این بین
تنها....
نگرانِ آن بودم؛
که پایت نخراشد!!!!!
.............
به این نتیجه رسیده ام که تو در قلبم جایی نداشتی!
بلکه قلمرو بودنت قسمت عمده ایی ازریه هایم بوده که بعد از تو اینگونه نفس کم می آورم!